بهترین بابای دنیا!
سلام گلپری جونم,تو هم مثل گل قشنگی هم مثل پر لطیف,خیلی دوست دارم.
دیروز دلم گرفته بود,دلیلی هم نداشت,اما وقتی تو رو می دیدم و باهات بازی می کردم دلم باز می شد.ظهر با مامانی سر ازدواج دایی صحبت کردیم و شماره ی همون دختره که قبلا گفتم رو از خانوم اسحاقی گرفتم,اما فعلا زنگ نزدم.
بعد از ظهر بابایی بهم زنگ زد و از پشت تلفن فهمید که دلم گرفته,گفت شام بریم بیرون,آره بابا صادقت خیلی خیلی خوبه,خدا نکنه بفهمه دلم گرفته,حسابی سنگ تموم می ذاره,خلاصه منو برد پیتزا نیک بو(بیگ بوی)که خیلی چسبید و از اونجا رفتیم خونه ی ماما که عمو مهدی هم اونجا بود وشکم زن عمو یه کم جلو اومده و کم کم داره خاله رورو می شه,ماما هم همش باهات تاب تاب بازی می کرد و عمه جون رقیه منو به خاطر بازی پرسپولیس سر به سر می ذاشت.
امروزم از صبح رفتیم خونه ی مامانی که تو نزدیکای خونه ی مامانی گریه کردی و می خواستی بغلت کنم,منم بغلت کردم و با اون دستم کالسکه ی خالیتو هل می دادم(نخند شیطونم,نفسم برید)خلاصه تو کوچه خانوم منصوری رو دیدم که خیلی پیر شده,خونه مامانی هم برات فرنی درست کردم و بعد رفتیم خونه ی مامان بزرگم که یه کم براش خونشو مرتب کردیم و حسابی مامان بزرگ دوست داره,و فهمیدیم که حورا حامله است(ایشالا به سلامتی فارغ شه)
از خونه مامان بزرگ برگشتیم اومدم خونه و بابایی رفت با عمو حیدر(دوست بابایی)جیگر خرید و بازم شرمندمون کرد.
صادقم,اگر برای دنیا یکی باشی برای من همه ی دنیایی