خواستگاری!!!!!
سلام سلام عزیزم چشات چقد سیاهه
به رنگ شب می مونه چه پاک و بی گناهه
دیروز عکسات آماده شد عشق مامان و رفتم گرفتمشون که مثل ماه شدی جیگرم,شب هم رفتیم خونه ی ماما که تو برای اولین بار تو زندگیت سرما خوردی و آب دماغت راه افتاده,اینقدر هم بدت میاد که دماغتو پاک کنم که نگو,وقتی رفتیم به ماما و عمه جون رقیه گفتم که اگه می خواین عکسارو ببینین باید شیرینی بدینو کلی خندیدیم و گفتن خیلی عکسات قشنگه(تو اولین فرصت عکساتو می ذارم)
امروزم از صبح رفتیم برای بابایی ناهار بردیم و بابایی تو رو به دوستاش نشون داد و کلی افتخار کرد,از اونجا هم رفتیم مکتب الزینب که در مورد کلاساش پرس و جو کنم,تو هم کلی نمک ریختی و مسولش گفت:منو یاد برادر زادم انداخت,خلاصه از اونجا اومدیم خونه ی مامانی و تو الان با مامانی خوابیدی,اما اتفاق مهم امروز این بود که برای اولین بار از یه دختر خواستگاری کردم ساعت ٢:١٠ دقیقه زنگ زدم به خونه ی نجمه خانوم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم دختر گلتون متولد چه سالیه؟و گفت مرداد ٦٥که دایی متولد تیر ٦٥ومشخصات دایی رو گفتم و قراره چند روز دیگه بازم زنگ بزنم,هرچی خدا بخوات,دعا کن زهرا جونم.