ملچ مولوچ جیگر
سلامی به گرمای نگاه قشنگ و معصومت
امروز صبح بابایی ساعت ١٠:٣٠ اومد خونه و برای مامان صبحونه اورد,منم کلی از بابایی نشکر کردم,بابایی کلی باهات بازی کرد و بعد رفت سر کار,منم مشغول تمیز کردن خونه شدم و لباس شستم و جارو کردم, تو هم خوابیدی.
برات سوپ درست کردم و ساعت ٤:٣٠ رفتیم خونه ی مامانی,آخه مامانی زنگ زد و گفت امشب شام اینجایین,کلی هم سر دختری که برای دایی در نظرش بود با هم صحبت کردیم,که اسمش نجمه ست,لیسانس کشتیرانی داره و حالا دبیره,منم هی می گفتم تو خواستگاری چی بپوشم.
تو رو هم بردم حموم که حسابی تمیز شدی,شب هم بابا بزرگ و دایی اومدن و بعد بابایی اومد و شام خوردیم,مامانی بهت یه کم پولکی داد و تو از اعماق وجودت ملچ مولوچ می کردی,ما کلی ذوق کردیم و بابا صادق برات ملچ مولوچ می کرد و تو هم اداشو در می اوردی.
شب هم برات بادکنک سوتی باد کردیم که خیلی ترسیدی(الهی بمیرم)بغلت کردم و ١ساعت بعد خوابیدی.اینم یه عکس قشنگ از تو که مثل ماه می مونی.