تنها شدن مامان
سلام یه دونه,صفای خونه
جدا صفای خونمون و خونه ی دلمون تویی
فکر کنم یه هفته ای می شه که نیومدم پیشت(خب ببخشید)اخه از وقتی مامانی رفت مکه من دیگه تنها شدم(حالا واسه مامان گریه نکن)اما چون خدا تو رو بهم داده دیگه هیچ وقت تنهای تنها نمی شم چون تو همیشه پیشمی(قول بده هیچ وقت تنهام نذاری,افرین)
تو این یه هفته که یکشنبش تولد اقا بود رفتیم عروسی پسر دایی من که چون مامانی نبود بابایی سنگ تموم گذاشت و تو تالار تو رو نگه داشت تا من به کارای واجبتری برسم
فرداش هم که پا تختی بود و من و تو که اماده شدیم من به اژانس زنگ زدم و رفتم سر کوچه(چوچه)خلاصه من رفتم و نیم ساعت بعد دیدم زیر پام داره علف سبز می شه و تو هم هی گریه می کردی,مستاصل شده بودم و حسابی غمگین,تا اینکه یاد فرشته ی نجاتم افتادم و با صدای بغض الود به بابایی زنگ زدم و ماجرا رو براش گفتم,بابایی هم بعد از یه کم خودشو رسوند و برام تاکسی گرفت,شب هم از اونجا رفتیم خونه ی مامانی و این تراژدی غمناک به پایان رسید(شب بابایی بهم گفت بعد از ظهر که بهم زنگ زدی و صدات گریه ای بود زهرم ترکید,فکر کردم کسی اذیتت کرده)اینو که شنیدم از اینکه همچین شوهر با غیرتی دارم به خودم بالیدم,قدر بابایی رو بدون.
چهارشنبه هم که من خونه ی مامانی بودم یهو تلفن زنگ خورد و پشت خط کسی نبود جز؟ عمه جون سکینه و کلی سوپرایزم کرد شبش هم بابا بزرگ هممونو تو پارک لاله به صرف جوجه و به افتخار اومدن عمه جون دعوت کرد.
دیشب هم با دایی رفتیم بیرون شام خوردیم که خیلی چسبید.
خدایا بی نهایت ازت ممنونم