زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ناز بلا

تنها شدن مامان

1390/4/31 20:09
نویسنده : مامان
370 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یه دونه,صفای خونه

جدا صفای خونمون و خونه ی دلمون توییبغل

فکر کنم یه هفته ای می شه که نیومدم پیشت(خب ببخشید)اخه از وقتی مامانی رفت مکه من دیگه تنها شدمگریه(حالا واسه مامان گریه نکن)اما چون خدا تو رو بهم داده دیگه هیچ وقت تنهای تنها نمی شم چون تو همیشه پیشمی(قول بده هیچ وقت تنهام نذاری,افرین)قلب

تو این یه هفته که یکشنبش تولد اقا بود رفتیم عروسی پسر دایی من که چون مامانی نبود بابایی سنگ تموم گذاشت و تو تالار تو رو نگه داشت تا من به کارای واجبتری برسمچشمک

فرداش هم که پا تختی بود و من و تو که اماده شدیم من به اژانس زنگ زدم و رفتم سر کوچه(چوچه)خلاصه من رفتم و نیم ساعت بعد دیدم زیر پام داره علف سبز می شهچشمک و تو هم هی گریه می کردی,مستاصل شده بودم و حسابی غمگین,تا اینکه یاد فرشته ی نجاتم افتادم و با صدای بغض الود به بابایی زنگ زدم و ماجرا رو براش گفتم,بابایی هم بعد از یه کم خودشو رسوند و برام تاکسی گرفت,شب هم از اونجا رفتیم خونه ی مامانی و این تراژدی غمناک به پایان رسید(شب بابایی بهم گفت بعد از ظهر که بهم زنگ زدی و صدات گریه ای بود زهرم ترکید,فکر کردم کسی اذیتت کرده)اینو که شنیدم از اینکه همچین شوهر با غیرتی دارم به خودم بالیدم,قدر بابایی رو بدون.

چهارشنبه هم که من خونه ی مامانی بودم یهو تلفن زنگ خورد و پشت خط کسی نبود جز؟ عمه جون سکینه و کلی سوپرایزم کرد شبش هم بابا بزرگ هممونو تو پارک لاله به صرف جوجه و به افتخار اومدن عمه جون دعوت کرد.

دیشب هم با دایی رفتیم بیرون شام خوردیم که خیلی چسبید.

خدایا بی نهایت ازت ممنونم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سیمین
31 تیر 90 20:52
سلام دوست جونم که ستاره ی سهیلی چند بار بهت زنگیدم که طبق معمول جواب ندادی چقدر دلم برای تو و زهرا جونم تنگ شده کاش الان بود تا حسابی بوسش می کردم
سیمین
12 مرداد 90 15:46
مامان تنبل من مطالبم و به روز کن دیگه ، مامان جون امدی از تنهایی در امدی دیگه یاد وبلاگ من یادت نمی افته ای مامان من (از طرف زهرا)
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد