زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ناز بلا

خاطرات چند روز

1390/6/21 1:25
نویسنده : مامان
355 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  عزیزتر از جانممژه

چند روزی میشه که نیومدم,راستش مقصر نیستم اومدم اما نشد برات بنویسم.

روز چهارشنبه طبق قرار رفتیم دنبال عمه جون سکینه و عمو حسن و شام بردیمشون بیرون  یعنی پاگشاشون کردیم,البته ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم ببریمشون پدیده ی شاندیز,خلاصه من و تو و بابایی و عمه جون و عمه رفتیم اریکه ی ایرانیان و تو رستوران پدیده شام خوردیم که مامان باقالی پلو با ماهیچه,بابایی جوجه,عمه جون کباب بختیاری و عمو شیشلیک سفارش داد و در نهایت تو قرعه کشی پدیده هم شرکت کردیم که اگه بنز برنده شدیم به نامت می کنیمچشمکبابایی هم 100000تومن پیاده شد که صد البته عمه جون ارزشش بیشتر از این حرفاست,از اونجا هم رفتیم پارک نهج البلاغه و کلی عکس انداختیم.

روز پنجشنبه هم مامانی علی پسر دایی جمال رو پا گشا کرده بود که از صبح من و تو رفتیم کمکش و کلی مامانی زحمت کشیده بود و باقالی پلو با مرغ,پلو خورشت قورمه سبزی,سالاد الویه,کباب با سیخ چوبی,ماهی,کوفته,دلمه و کلی دسر درست کرده بود,شب خوبی بود بچه های خاله منیره هم بودن.

جمعه هم صبح که بیدار شدیم بابایی یه کم کمرش درد می کرد,خلاصه صبحونه و ناهار رو خوردیم(از نوع ادغامی)و من خونه رو مرتب کردم چون شب خانواده ی بابایی می اومدن خونمون,بعد به دایی زنگ زدم  و گفتم ما داریم می ریم نمایشگاه مادر و کودک شما هم میاین؟گفتن بله(یاد کفش نهرین افتادم,کفش نهرین بچه ها شما هم می خواین؟بله)

خلاصه ساعت 4 رفتیم نمایشگاه که اخرین روزش بود و خیلی عالی بود,و برات از اونجا به مناسبت در اومدن 2تا دندونات برات کاپشن خریدم(دندون دومت هم امروز که 18ام شهریور و تو 6ماه و 1روزته در اومد)مبارکت باشه,هم دندونت هم کاپشنتماچماچشب هم مامانی اینا اومدن و شام ساندویچ الویه و ژامبون دادیم که خیلی بهشون چسبید و بعد حاج اقا اومدن که خیلی نورانی بود و برامون روضه خوند,اخه قراره اولین جمعه ی هر ماه خونمون روضه باشه,خدا قبول کنه.

شنبه هم خونه موندیم و برای نماز مغرب رفتیم نماز و بابایی رو دم در دیدیم که گفت بریم خرید و بابایی کلی خرید کرد و بعد اومدیم خونه و بعد از شام با مامانی اینا رفتیم پارک پردیسان که خیلی خوش گذشت.

یکشنبه هم عروسی دعوت بودیم و از صبح رفتیم خونه مامانی و بعد از ظهر بردمت حموم و طبق قرار رفتیم اتلیه و برات عکس انداختم که ماه شده بودی,بعد هم اومدیم خونه و منم خوش تیپ کردم و رفتیم عروسی مهدی پسره پسر داییه مامانی(اوه کی می ره این همه رارو)که تو تالار فرهنگیان تو خیابون افریقا بود,امشبم فهمیدم که خاله کوچیکم حامله است,براش دعا کن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد