زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ناز بلا

بنزین!!!

1390/9/9 1:42
نویسنده : مامان
739 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عمرمقلب

دیروز صبح خونه ی مامانی مونده بودیم,آخه مامانی و بابا بزرگ رفتن کربلا و دایی جونا تنهان,وقتی بیدار شدیم بهت صبحونه دادم و بعد هم بهت ناهار دادم.

از صبح هم با بابایی قرار گذاشتیم که شب بریم خونه ی ماما,خلاصه اینکه بعد از ظهر به بابایی زنگ زدم و گفتم که من با ماشین دارم می رم خونه,بابایی هم گفت باشه و من و تو با هم سوار ماشین شدیم و راهی خونه شدیم,زجونم واست بگه که چون دارن تو چهار راه ابوسعید پل می زنن برای رفتن به خونه باید از کوچه پس کوچه می رفتیم که ناگهان.....

تو یکی از این کوچه های بسیار عریضچشمکماشین بنزین تموم کرد,پشت سرمون هم ماشین بود و تو هم هی ورجه وورجه می کردی.ز

خلاصه منم که حسابی مستاصل شده بودمز از ماشین پیاده شدم و به راننده ی ماشین پشتی گفتم:جناب شرمنده,ماشینم بنزین تموم کرده و می شه هل بدین؟اون آقاهه هم با کمک چندتا مرد دیگه ماشینو هل دادن و پارک کردن,منم ماشینو قفل کردم و تو رو بغل کردم و هلک هلک خودمو به خونه رسوندم.

اما حالا که رسیدم خونه دیدم کلید ندارم,واقعا کلافه شده بودم,به بابایی زنگ زدم و گفتم برام کلید بیاره,بابایی هم بازار بود و تا اومد من پشت در واحدمون تو رو بغل کرده بودم و با اومدن بابایی این تراژدی غمبار به پایان رسید.

شب هم رفتیم خونه ماما و عکسای عروسیه عمه جون سکینه َرو دیدیم که خیلی قشنگ بود.

امروز صبح هم قرآنمو جواب دادم و یه سر رفتم خونه ی همسایه که ما رو برای سفره دعوت کرده بود.

الانم که دارم می نویسم بابایی و دایی حسین رفتن هیأت و دایی محمد هم داره می خوابه تو هم تو بغلم خوابیدی و یه دستی دارم تایپ می کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نفس طلایی
9 آذر 90 14:11
چه اتفاق رمانتیکی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد