بدون عنوان
سلام عسل مامان و بابا امشب می خوام یه سلام ویزه به باباییت بکنم که خیلی دوسش دارم,خیلی گله,باباییتو می گم ها.بذار داستان زندگیمونو برات تعریف کنم:یه روز از روزای خوب خدا تلفن خونمون زنگ زد و فهمیدم که خبرییه,بله خواستگار بود و اون خواستگار کسی نبود جز بابا صادق خلاصه منم که سنی نداشتم و سرگرم کنکور بودم اما قبول کردم که بیان خونمون و بابایی رو ببینم,منو بابایی رفتیم تو یه اتاق و باهم صحبت کردیم(البته با نظارت بزرگترها)بابایی تو اتاق حسابی شیفتم شد و از نگاهش معلوم بود که( بله ) ما هم جون در خونمونو لازم داشتیم من گفتم بله . خلاصه حالا که از اون ماجرا نزدیکه 3ساله می گذره و من جدا از انتخابم راضییم چون بابات ...
نویسنده :
مامان
2:23