زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ناز بلا

بدون عنوان

سلام عسل مامان و بابا امشب می خوام یه سلام ویزه به باباییت بکنم که خیلی دوسش دارم,خیلی گله,باباییتو می گم ها.بذار داستان زندگیمونو برات تعریف کنم:یه روز از روزای خوب خدا تلفن خونمون زنگ زد و فهمیدم که خبرییه,بله خواستگار بود و اون خواستگار کسی نبود جز بابا صادق  خلاصه  منم که سنی نداشتم و سرگرم کنکور بودم اما قبول کردم که بیان خونمون و بابایی رو ببینم,منو بابایی رفتیم تو یه اتاق و باهم صحبت کردیم(البته با نظارت بزرگترها)بابایی تو اتاق حسابی شیفتم شد و از نگاهش معلوم بود که( بله ) ما هم جون در خونمونو لازم داشتیم من گفتم بله . خلاصه حالا که از اون ماجرا نزدیکه 3ساله می گذره و من جدا از انتخابم راضییم چون بابات ...
26 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام جیگر طلا میدونم که چند وقت بود بهت سر نزده بودم,اما راستش سرگرم بودم,یه جند روز که رفتیم شمال و مهمونی عمه جون سکینه و خود تو که بزرگترین سرکرمی دنیا هستی,الانم اومده بود م تو مسابقه شرکت کنم که گفتم یه سری بهت بزنم حالا هم خیلی خستم,تو و بابایی که خوابین,منم بد جوری خوابم گرفت فردا میام باهات کلی حرف دارم(بووووووووووووووووووووووس)   ...
24 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام به روی ماهت مامانی دیشب یعنی ٢٥اردیبهشت با هم رفتیم عروسی,این اولین عروسی بود که با تو میرفتم,من و تو و بابایی حسابی خوشکل کرده بودیم اخه عروسی عمه جون سکینه بود,تو تو تالار یه کم اذیت شدی,فکر کنم گرمت بود(الهی بمیرم)اخر وقت هم مامانی یه کم حالش بد شد و حالمون رفت تو قوطی اما خدا رو شکر به خیر گذشت,از تالار هم عمه جونو رسوندیم خونه بابای عمو حسن و اونجا براشون گوسفند قربونی کردن و چون می خواستن برن مکه باهاشون خداحافظی کردیم که خداحافظی همیشه سخته و کلی با همه گریه کرد ,(ایشالا خوشبخت شن)تو هم براشون دعا کن راستی امروز برای اولین بار به شوخی صدامو روت بلند کردم و تو اول بغز کردی و بعد زدی زیر گریه,دوست داشتم همون جا جونمو فدات...
27 ارديبهشت 1390

بله برون فاطمه

سلام عزیز دل مامان دیشب واسه اولین بار رفتی بله برون مونده بودم که چی بپوشونمت تا اینکه مامانی گفت لباسی که از مکه براش اوردی رو بپوشون و منم به حرف مامانم گوش دادم{یاد بگیر گلم} خلاصه رفتیم و دختر خاله ی مامانت بله گفت و محرم محمد اقا شد{برا خوشبختیشون دعا کن} الانم قورمه سبزی درست کردم و منتظر بابایی ام که بیات و ناهار بخوریم(دلت بسوزه تو که نمی تونی بخوری ) الانم که خوابیدی البته عجیب نیست کلا خوب می خوابی(بین خودمون باشه به مامانت رفتی) ...
23 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

الان دایی حسین و دایی محمد نشستن دارن واسط خاطره مینویسن . اینا هم بیکارنا این وقت شب (ساعت ۱:۴۵) دایی حسین که مشغول کاراشه هیچی! ولی این دایی محمد نمیگه فردا مدرسه داره ، هی میگه خوابم نمیات امروز زیاد خوابیدم . اینجا یادت کردیم . زودی بزرگ شی عزیزم.
21 فروردين 1390

بدون عنوان

سلام مامانم من امروز برات وبلاگ درست کردم تا اینجا خاطره هامونو بنویسم ۱۰۰ ساله شی عزیزم . ...
10 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد