زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ناز بلا

عید امد

عید رمضان امد و ماه رمضان رفت     صد شکر که این امد و صد حیف که ان رفت زهرا جونم,ما از اون بنده های خدا هستیم که قدر نعمت رو نمیدونیم تا وقتی که خدا ازمون بگیرتش می گیم حیف,کاش بیشتر قدرشو می دونستم. ماه رمضان از اون نعمتاست,باید قدر لحظه لحظشو بدونی,که وقتی عید شد حسرت گذشته رو نخوری,مطمئنم که تو ار بنده های شایسته ی خدایی. من و بابایی به مناسبت اولین عید فطر زندگیت برات عیدی خریدیم,اینم عکسش مبارکت باشه عزیزم ...
12 شهريور 1390

بدون عنوان

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام,به مولا تو یه دونه ای خب دیگه,خیلی ازت تعریف کردم لوس نشو,ماه رمضون حسابی سرگرم بودم,راستش به خاطر گل روت ١٠ روز روزه نگرفتم که نکنه شیرم کم بشه و تو گشنه بمونی,اما رو هم رفته ماه خیلی خوبی بود(بگو مامانی مگه ماه رمضون بدم می شه)اخ گل گفتی. تو این چند روز اخر ماه مبارک هم تو استعداداتو شکوفا کردی و تو سن ٦ ماه و ٢١ روزگی نشستی و بقیه ی شاهکارات که بماند,خلاصه اینکه روزی هزار بار خدارو شکر می کنم که تو رو به من داده چون تو خواهرمی,دوستمی,عشقمی و کلا همه کسمی ببین اینقد منو مشغول کردی که یادم رفت عیدو تبریک بگم عید بر همه ی کسانی که دوستشان دارم,مبارک  ایشا...
8 شهريور 1390

تنها شدن مامان

سلام یه دونه,صفای خونه جدا صفای خونمون و خونه ی دلمون تویی فکر کنم یه هفته ای می شه که نیومدم پیشت(خب ببخشید)اخه از وقتی مامانی رفت مکه من دیگه تنها شدم (حالا واسه مامان گریه نکن)اما چون خدا تو رو بهم داده دیگه هیچ وقت تنهای تنها نمی شم چون تو همیشه پیشمی(قول بده هیچ وقت تنهام نذاری,افرین) تو این یه هفته که یکشنبش تولد اقا بود رفتیم عروسی پسر دایی من که چون مامانی نبود بابایی سنگ تموم گذاشت و تو تالار تو رو نگه داشت تا من به کارای واجبتری برسم فرداش هم که پا تختی بود و من و تو که اماده شدیم من به اژانس زنگ زدم و رفتم سر کوچه( چوچه) خلاصه من رفتم و نیم ساعت بعد دیدم زیر پام داره علف سبز می شه و تو هم هی گریه می کردی,مستاصل شد...
31 تير 1390

بدون عنوان

سلام زهرای صادق اره درست خوندی,بابایی امروز بهت گفت زهرای من,زهرای صادق و من از شنیدن این اسم لذت بردم,امیدوارم که همیشه مثل پدرت صادق باشی. چند روزی میشه که میذارمت تو روروکت,از نشستن تو روروکت خوشحال می شی و کلی ذوق می کنی اما یه کم بعد خسته می شی و می خوای برت دارم,البته حق داری چون هنوز کوچولویی,اینم عکس ذوق کردنت تو روروک راستی مامانی و بابا بزرگ و دایی محمد فردا دارن می رن مکه,ایشالا روزی که من و تو و بابایی هم بریم(امین)حالا هم داره سریال مختار پخش می شه و تو هم داری با ذوق تماشا می کنی(راستی نظرت در مورد این قسمت مختار چیه؟ ) ...
24 تير 1390

بدون عنوان

سلام دردونه جونم امروز ولادت حضرت علی اکبر و روز جوانه,این روزو به بابایی و خودم و تو که چشم به هم بذارم جوون میشی و مایه ی افتخارم میشی تبریک می گم.هوراااااااااااااااااااااااااااااااا(البته الانم مایه ی افتخارم هستی عزیزم) پنجشنبه یعنی شب تولد 5 ماهگیت مصادف بود با عقد پسر دایی حسینم(علی)من که رفتم ارایشگاه و خودمو خوشکل کردم اما تو زدی رو دستم و به نظرم نگین مجلس بودی,همه ازت تعریف می کردن,باور نمیکنی؟باشه,عکستو میذارم خودت قضاوت کن دیدی گفتم,حال کردی؟خلاصه از اونجا هم رفتیم عروس کشون تا خونه ی دایی حسینم و تو تو ماشین خواب بودی,بابایی هم حسابی تو رانندگی سنگ تموم گذاشت جمعه هم همه ی خانواده ی بابایی رو دعوت کرده بودم که ق...
23 تير 1390

سفر به اصفهان

سلام سلام ستاره,من اومدم دوباره جیگر طلا من و تو و بابایی با هم رفتیم نصف جهان,میگی نصف جهان کجاست؟همون اصفهان,شهر مامانی.روز چهارشنبه بود یعنی شب عید مبعث,اصلا نیت نداشتیم جایی بریم و صبح سه تایی رفتیم کاخ گلستان تو میدون ارک,خیلی جالب بود و جالبتر اینکه بعد از ٢١سال عمر و زندگی در تهران این اولین بار بود که میرفتم اما تو با این سنت رفتی(ای ول بابا) خلاصه از اونجا که برگشتیم دایی حسین بهم گفت من و محمد(یعنی دایی محمد تو)داریم می ریم مشهد و به مامان اینا ملحق می شیم,أخه مامانی با بابا بزرگ ٣شنبه رفته بودن پا بوس امام رضا,منم که دیدم دایی هات رفتن و تنها شدیم به بابایی گفتم بریم یه جایی و بابایی قبول کرد و گفت هر جا تو بگی میریم,منم یهو...
23 تير 1390

گوشواره ی ناز بلا

سلام خوشمزه اره خوشمزه چون واقعا خوردنی شدی,میمیریم برات. ٢شنبه بعد از ٤ماه و ١٣ روز بردم گوشاتو سوراخ کردم,وقتی رسیدم درمونگاه به مامانی زنگ زدم که بیات و یه کم دیر کرد و من تو رو بغل کردم و یه خانوم دکتر که باردار بود گوشتو سوراخ کرد و حسابی جیغ زدی و خانومه گفت چقد بچت گریه کرد و من بهم بر خورده بود که مامانی اومد و بغلت کرد و تو ساکت شدی و رفتیم خونه مامانی. امروز بعد از ٢ روز گوشوارتو در اوردم و طبق دستور خانوم دکتر گوشواره ی طلا برات گذاشتم همون گوشواره ای که روز ولادت حضرت زهرا چون همنام خانومی برات خریده بودیم,مبارکت باشه جونم. حالا هم که دارم خاطره می نویسم کنارم خوابیدی و از خوشحالی نمیدونی چیکار کنی و همش داری جیغ می کشی...
2 تير 1390

بدون عنوان

سلام دار و ندار من و بابا امروز صبح رفتیم خونه مامانی,البته زودتر از روزای قبل(ساعت ١١) اخه عمه ی من از قم اومده بود و تو رو گذاشتم خونه مامانی و با عمه و زینب رفتیم شانزه لیزه,که عمه واسه زهرا یه پیرهن خرید و برگشتیم. شب هم رفتیم خونه بابا بزرگ البته با ماشین این یکی بابا بزرگ,اخه ماشین بابایی مشکل پیدا کرده بود,اونجا هم همه ی عمه و عمو ها بودن و به بابا بزرگ کادوی روز پدر رو دادیم که یه موبایل بود,دیر شده بود اخه بابا بزرگ و عمه جون رقیه و مامه کربلا بودن و دیشب تازه برکشتن,برات یه عروسک اوردن(دستشون درد نکنه) عمه جون سکینه هم زنگ زد و وقتی دید جمعمون جمعه,داشت با مامانی حرف می زد که زد زیر گریه و همه دلمون براش سوخت. حالا هم که ...
30 خرداد 1390

بدون عنوان

سلامی به گرمی نگاهت مامانم امروز که روز پدر با بابایی رفتیم براش خرید کردیم,یعنی کادوی منو تو به بابایی,تو هم حسابی تیپ پسرونه زده بودی و همش بغلم بودی,یه کم خسته شدم اما ارزشه بابایی بیشتر از این حرفاست. داشتیم خرید می کردیم که اذان کفت و با بابایی رفتیم اول تو یه مسجد نماز خوندیم و بعد خریدمونو ادامه دادیم,که یه شلوار جین خریدیم و یه تیشرت و برگشتیم خونه و تو که خسته بودی زود خوابیدی ...
26 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد