زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ناز بلا

دلبری می کنی

سلام مهربونم,بهترینم,نازنینم........... خوبی؟خوشی؟سلامتی؟   خدارو شکر. چند روزی می شه که بهت سر نزدم,سرگرم دایی جونتم,آخه دایی می خوات دوماد بشه,ایشالا خدا سهلش کنه. شنبه شام خونه ی ماما بودیم و خاله های بابایی هم دعوت بودن,تو هم که حسابی خوش تیپ کرده بودی,خاله های بابایی کلی ازت تعریف کردن,قربون صدقت می رفتن,مامانی که نگو,تو دست دستی می کردی و مامانی و بابا بزرگ قند تو دلشون آب می شد,امشبم خونه ی مامانی هستیم که قورمه سبزی درست کرده,دستش درد نکنه.
12 مهر 1390

روز فرشته ها(دختر)

   سلاااااااااااااااااااااااااااااام ویژه به همه ی دخترای ناز و مامانی,جدا دختر برکت زندگیه سلام به تو که شک ندارم از خودم بیشتر دوست دارم,روزت مبارک مامانی,عسلم,چقد خوشحالم که امسال ولادت حضرت معصومه و روز دختر تو پیشمی,تو ماهی,یه دونه ای امروز مامانی از صبح رفت برات کلی لباسای قشنگ قشنگ خرید,البته برای منم خرید,آخه من تک دختر مامانی ام تو هم تک نوه ی مامانی,پس روز جفتمون مبارک از همین جا ولادت خانوم حضرت معصومه رو به همه ی نی نی وبلاگی ها و سلطان خراسان امام رضا تبریک می گم,ایشالا امام رضا همه ی نی نی وبلاگی های دلتنگ امام رضا رو به حرم امن و با صفاش دعوت کنه, آمین. ...
7 مهر 1390

بابابابا

سلام سلام یه دونه       لبات چقدر خندونه همیشه برام می خندی,مامانی رو که می بینی محال نخندی,همه می گن چقدر خوش اخلاقی,الحمدلله اینم لطف خداست. دیروز رفتیم طالقان, خیلی حال داد هوا هم عالی بود,با مامانی اینا رفتیم,جوجه کباب کردیم که خیلی چسبید,امروزم با ماما اینا رفتیم تپه های داوودیه اما تورو نبردیم و موندی خونه ی مامانی,چون احساس کردم یه کم تب داری. از همه مهمتر اینکه از پنجشنبه که ٧ماه و ١٤ روزت بود از صبح همش بابا بابا می کردی که خیلی خوشحال شدیم,الانم خونه ی مامانی بغلمی و هی بابابابا می کنی,الهی من فدات شم.     ...
2 مهر 1390

ملچ مولوچ جیگر

سلامی به گرمای نگاه قشنگ و معصومت امروز صبح بابایی ساعت ١٠:٣٠ اومد خونه و برای مامان صبحونه اورد,منم کلی از بابایی نشکر کردم,بابایی کلی باهات بازی کرد و بعد رفت سر کار,منم مشغول تمیز کردن خونه شدم و لباس شستم و جارو کردم,  تو هم خوابیدی. برات سوپ درست کردم و ساعت ٤:٣٠ رفتیم خونه ی مامانی,آخه مامانی زنگ زد و گفت امشب شام اینجایین,کلی هم سر دختری که برای دایی در نظرش بود با هم صحبت کردیم, که اسمش نجمه ست,لیسانس کشتیرانی داره و حالا دبیره,منم هی می گفتم تو خواستگاری چی بپوشم. تو رو هم بردم حموم که حسابی تمیز شدی,شب هم بابا بزرگ و دایی اومدن و بعد بابایی اومد و شام خوردیم,مامانی بهت یه کم پولکی داد و تو از اعماق وجودت ملچ مولوچ م...
30 شهريور 1390

خواستگاری!!!!!

سلام سلام عزیزم              چشات چقد سیاهه به رنگ شب می مونه         چه پاک و بی گناهه دیروز عکسات آماده شد عشق مامان و رفتم گرفتمشون که مثل ماه شدی جیگرم,شب هم رفتیم خونه ی ماما که تو برای اولین بار تو زندگیت سرما خوردی و آب دماغت راه افتاده ,اینقدر هم بدت میاد که دماغتو پاک کنم که نگو,وقتی رفتیم به ماما و عمه جون رقیه گفتم که اگه می خواین عکسارو ببینین باید شیرینی بدین و کلی خندیدیم و گفتن خیلی عکسات قشنگه(تو اولین فرصت عکساتو می ذارم) امروزم از صبح رفتیم برای بابایی ناهار بردیم و بابایی تو رو به دوستاش نشون داد و کلی افتخار کر...
30 شهريور 1390

بهترین بابای دنیا!

سلام گلپری جونم,تو هم مثل گل قشنگی هم مثل پر لطیف,خیلی دوست دارم. دیروز دلم گرفته بود ,دلیلی هم نداشت,اما وقتی تو رو می دیدم و باهات بازی می کردم دلم باز می شد.ظهر با مامانی سر ازدواج دایی صحبت کردیم و شماره ی همون دختره که قبلا گفتم رو از خانوم اسحاقی گرفتم,اما فعلا زنگ نزدم. بعد از ظهر بابایی بهم زنگ زد و از پشت تلفن فهمید که دلم گرفته,گفت شام بریم بیرون,آره بابا صادقت خیلی خیلی خوبه,خدا نکنه بفهمه دلم گرفته,حسابی سنگ تموم می ذاره,خلاصه منو برد پیتزا نیک بو(بیگ بوی)که خیلی چسبید و از اونجا رفتیم خونه ی ماما که عمو مهدی هم اونجا بود وشکم زن عمو یه کم جلو اومده و کم کم داره خاله رورو می شه,ماما هم همش باهات تاب تاب بازی می کرد و عمه ج...
28 شهريور 1390

چه انتظار عجیبی!

یا صاحب الزمان,آقا چه انتظار عجیبی! تو بین منتظران هم,عزیز من چه غریبی عجیب تر که چه آسان,نبودنت شده عادت چه بی خیال نشسته ایم نه کوششی,نه وفایی فقط نشته ایم و گفته ایم خدا کند که بیایی! اللهم عجل لولیک الفرج ...
26 شهريور 1390

فوتبال

 سلام یه دونه دخمل گلم  امروز بعد از ظهر دربی پایتخت بود. ساعت ٦:٤٠ بیدار شدم که پسرا و صادقم داشتن فوتبال می دیدن,بازی استقلال یه کم بهتر بود,تا اینکه دقایق اول گل زدن و بابایی کلی خوشحال شد,آخه بابایی استقلالیه. بعد پرسپولیس یه پنالتی گرفت که گلش نکردن و بازم بابایی خوشحال شد,در انتها هم آبی ها یه گل دیگه زدن که بابایی دیگه خیلی خیلی خوشحال شد و نتیجه ی بازی دربی سال ٩٠ ,٢_١به نفع استقلال تموم شد. شب هم آقا جون رفت ساندویچ فلافل خرید و رفتیم پارک گفتگوکه از کتاب فروشی پارک برات کتاب لالایی خریدم.   ...
26 شهريور 1390

گریه

سلام آفتاب زندگیم امروز که من و تو خونه ی مامانی مونده بودیم,تو ساعت 7 صبح یهو از خواب بیدار شدی و کلی گریه کردی و از ته دل جیغ بنفش می کشیدی ,مامانی هم بیدار شد اما تو ساکت نمی شدی,نگران شده بودم اما به کم بعد ساکت شدی و فهمیدیم دلت درد می کنه,بهت آبجوش نبات دادیم و ببخشید میگم حسابی باد گلو زدی و راحت شدی وباز خوابیدی. ساعت 10 هم با آقا جون بیدار شدی و حسابی باهات بازی کرده بود و من خواب بودم(قدر آقا جونتو بدون)ساعت 1:10هم بابایی و دایی اومدن و ناهار خوردیم که ماهی بود. تو هم پای سفره نشسته بودی هی به غذاها دست میزدی,حسابی شیطون شدی جیگر. ...
25 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد