زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ناز بلا

آرزو

آرزومندم که به خوبی ها عشق بورزی ونیکان و نیکویی ها نیز به تو روی بیاورند. آرزو دارم دوستانی داشته باشی,برخی نادوست و برخی دوستدار که دست کم,یکی در جمعشان مورد اعتمادت باشد. ویکتور هوگو   ...
25 شهريور 1390

شب تنها

سلام شیرین تر از عسلم امروز صبح نرفتم سر امتحانم و حالم گرفته شد ,اما وقتی زنگ زدم به مهدیه گفتن اصلا امروز امتحان نبوده و خیلی خوشحال شدم,ناهار هم فیله درست کردم که بابایی ساعت ٥ اومد و تو خواب بودی .شب هم طبق قرار بابایی و دایی حسین رفتن دماوند(ویلای بابای عمو محمود شوهر خاله زهره)و من و تو و مامانی اینا رفتیم خونه ی دایی شاکرم و خیلی با دختر دایی هام گل گفتیم و گل شنیدیم,از اونجا هم رفتیم خیابون گردی و اقاجون برامون بستنی خرید که اونجا رضا(پسر عموی بابا صادق)رو با نامزدش دیدیم,تو هم تو ماشین خوابیدی و بعد رفتیم تو فضلی سبز کنار اتوبان چمران نشستیم و دایی با اقاجون بازی کرد,بعد اومدیم خونه ی مامانی و حالا من اونجام,تو هم که انگار صبحه,...
25 شهريور 1390

hello!!!

سلام مامانی,این میکی موسه قشنگه؟اره مامان جونم,دستت درد نکنه.خواهش میکنم. دیروز بردمت دکتر,فکر می کردم که گوشات چرک کرده,اما خدارو شکر همه چیت خوب بود وزنتم ٧کیلو و ٨٥٠بود  (تپل منی تو)از مطب دکتر هم رفتیم خونه مامانی تا وقتی بابایی بیات دنبالمون و بریم خونه بابا بزرگ,خلاصه بابایی ساعت ٨:١٥ اومد و رفتیم,با خودمون گوشت چرخ کرده بردیم و براشون کباب درست کردیم ماما هم پلو درست کرده بود,عمه جون هم صبح رفته بود بندر عباس و قبل از رفتن کلی گریه کرده بود امروز هم صبح خاله مرضیه و راضیه اومدن خونمون اخه خاله مرضیه حاملست و ٧ ماهشه رفته بود ازمایش و از امنجا اومده بودن که کلی باهات بازی کردن الانم من و تو و مامانی داریم می ریم خونه مامان...
24 شهريور 1390

فرشته

سلام فرشته ی نازم    امروز که از خونه ی مامان خاله مرضیه برگشتیم شام موندیم خونه ی مامانی,اخه دایی خیلی اصرار کرد و دایی حسین هم رفته بود جمکران,مامانی هم با اقا جون رفت مسجد و وقتی برگشت برامون کباب درست کرد,بعد از شام هم کلی پر انرژی بودی و ازت فیلم گرفتم و همش جیغ می کشیدی بابایی و دایی هم تا اخر شب با هم x boxبازی می کردن وساعت 1:15 رفتیم خونه ...
24 شهريور 1390

تولد بابایی

سلام هستی من,خوبی؟البته که خوبی چون الان مثل فرشته ها خوابیدی. الان که ساعت ٢ شب,اما خوابم نمی اید,اخه فرد صبح ساعت ٩ امتحان دارم و خیلی کم خوندم,٤ و ٥ و ٦امروزم مشغول تمیز کردن خونه شدم چون امشب شب تولد باباییه ساعت ٤ تو رو خوابوندم و یه کم قران حاضر کردم و ساعت ٧ که بیدار شدی با هم رفتیم برای بابایی کیک خریدیم و ٢تا شمع هم خریدیم و بدو اومدیم خونه,لباساتو عوض کردم و خودمم اماده شدم,نماز مغربمو خوندم و به بابایی زنگ زدم,همه ی اینا سکرت بود,به بابایی گفتم کی می ای؟و گفت نزدیکم,منم همه ی چراغارو خاموش کردم و شمع ٢٤ رو روشن کردم و از ایفون منتظر بابایی شدم,بابایی رو که دیدم دوربینو روشن کردم. بابایی وقتی درو باز کرد یهو من گفتم: صادق ...
24 شهريور 1390

خاطرات چند روز

سلام  عزیزتر از جانم چند روزی میشه که نیومدم,راستش مقصر نیستم اومدم اما نشد برات بنویسم. روز چهارشنبه طبق قرار رفتیم دنبال عمه جون سکینه و عمو حسن و شام بردیمشون بیرون  یعنی پاگشاشون کردیم,البته ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم ببریمشون پدیده ی شاندیز,خلاصه من و تو و بابایی و عمه جون و عمه رفتیم اریکه ی ایرانیان و تو رستوران پدیده شام خوردیم که مامان باقالی پلو با ماهیچه,بابایی جوجه,عمه جون کباب بختیاری و عمو شیشلیک سفارش داد و در نهایت تو قرعه کشی پدیده هم شرکت کردیم که اگه بنز برنده شدیم به نامت می کنیم بابایی هم 100000تومن پیاده شد که صد البته عمه جون ارزشش بیشتر از این حرفاست,از اونجا هم رفتیم پارک نهج البلاغه و ک...
21 شهريور 1390

دندان همچون مروارید

سلام,سلام صدتا سلام یه خبر مهم ,گوش فرا دهید,زهرا جون جونم امروز اولین دندون همچون مرواریدش در اومد,اینقدر خوشحالم,نمیدونم چرا ولی تو پوست خودم نمی گنجم,احساس می کنم دیگه زهرا جونم بزرگ شده,ماجرا از این قراره که امشب رفته بودی خونه مامانی صادق و اونجا مامانی داشت باهات بازی می کرد که احساس کرد دندونات تیز شده و به من گفت,منم به لثت دست زدم و از خوشحالی داشتم بال در می اوردم. و تو,ماه من,در سن ٦ماه و٣٠ روزگی دندان پیشین سمت راست پایینت در اومد,مبارکت باشه عزیزم,ایشالا همیشه شیرین کام باشی. ...
16 شهريور 1390

یه اتفاق جالب

سلام دلبرم,خوب بلدی دلربایی کنی ناقلا امروز یه نی نی وبلاگی دیدم که خیلی جالب بود,اگه گفتی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون اونم تو ١٧ بهمن ٨٩ به دنیا اومده بود و اسمش هلیا بود,خیلی ذوق کردم,دارم به این فکر می کنم که کی میشه ١٧ بهمن تا عکس تو و هلیا تو متولدین امروز بدرخشه. این روزا بابایی حسابی سرش شلوغه و به قول خودش بازار تکون خورده خلاصه با اون همه مشغله اما برا مامان ناهار اورد و با هم جوجه خوردیم و زود رفت سر کار. بابایی تعریف کرد که امروز یکی از همکاراش بهش گفته ایشالا عروسیت,بابایی گفته عروسی دخترم دیگه؟اقاهه با تعجب به بابایی نگاه می کنه و میگه مگه تو زن داری؟ و بابایی با افتخار میگه بله, تازه بچمم ٦ ماهشه. ...
15 شهريور 1390

در حسرت مادر شدن!!!

سلام شاپرک امروز یه کم دل درد داشتم اما رفتم سر کلاس,چون جدا حیفه. مثل همیشه تو رو بردم خونه ی مامانی و رفتم مهدیه,که خانوم اسحاقی ازم درس پرسید و خوب جواب دادم و بعد از اون امار چندتا دخترو برای دایی گرفتم که به نظر دخترای خوبی میان(دعا کن دایی یه زن خوب مثل خودش گیرش بیات) بعد از کلاس هم اومدم خونه مامانی و دلم برات یه ذره شده بود و یه دل سیر بغلت کردم تو هم به گرمی منو میفشردی شب هم بابایی یه کم دیر اومد و کار داشت,وقتی اومد شام خوردیم و مثل همیشه با دایی هات x boxبازی کرد,تو هم خوابیده بودی,ساعت12:30هم برگشتیم خونه البته با پای پیاده چون ماشین(به قول بابایی رخش )مون تو تعمیرگاه بود. امشب وقتی اومدم پای نی نی وبلاگ یه وبلاگ دی...
15 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد