زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ناز بلا

اینترنت پر سرعت

سلام عزیزکم,خوبی جیگر؟ از اینکه خیلی وقته بهت سر نزدم شرمندم,سرگرم دنیا بودم,همین دنیایی که امیر المومنین فرموده اند: دنیا سخت فریبنده و زیانبار است,بر یک حال نماند و زوال پذیرد,فانی شونده و از بین رفتنی است,خورنده و هلاک کننده است..... احدی از دنیا شادمان نگشت جز آنكه اشكي به دنبالش فرستاد و با خوشی هایش به کسی روی نیاوردجز أنکه با سختی ها و زیانهایش به او پشت کرد,باران اندکی از رفاه بر کسی نبارد مگر أنکه رگباری از ابر بلا و ناگواری بر او فرو ریخت اگر یک سوی این دنیا شیرین باشد سوی دیگرش تلخ است.... این حرفها شاید برای یک وقفه ی طولاني يه كم مايه ي تعجب باشه,نه عزیزم نگران نشو تو این مدت که بهت سر نزدم خیلی اتفاقها افتاد,...
22 اسفند 1391

دایی دوماد شد!

سلام جیجر,خوبی؟ پنج شنبه,مصادف با 1 شعبان بله برون دایی حسین جون بود,اول که طبق قرار همه خونه ی بی بی جمع شدیم و رفتیم خونه ی زن دایی اینا,زن دایی کلی خوشکل کرده بود و یه کم بعد سید برا ی دایی و زن دایی صیغه ی محرمیت خوند و دایی اومد پیش زن دایی,البته لازم به ذکر که دایی هول کرده بود و دسته گلی که برای زن دایی خریده بود رو نداد دستش و گذاشت رو میز,(خب حق داره خب ) خلاصه شنبه هم مصادف با 3 شعبان(ولادت امام حسین (ع) )رفتیم محضر که عقد دايم دایی بود و خیلی خوب بود اما تو خرابکاری کردی و منو سوپرایز,بابایی هم مسئول نگهداری از تو شد(خدا خیرش بده,سر عروسی عمو علی جبران می کنم) الانم که یه هفته ای از این ماجرا می گذره و دایی سر گرم نامزد باز...
11 تير 1391

از شیر گرفتن زهرا

سلام شيرين تر از عسلم,خوبی بلا؟احساس می کنم که خیلی خوب نیستی,دلیلشم میدونم,اما من مقصر نیستم,همه ی مامانا دیر یا زود این کارو می کنن,میدونم که سخته,اما بزرگ می شی یادت میره,کلی برات والعصر خوندم که صبر کنی,جدا هم دختر خوبی بودی و صبوری کردی آره مامان جونم,دیروز,یعنی 10 تیر,که تو شدی 1 سال تقریبا 5 ماهه,مصادف با شب ولادت حضرت علی اکبر(ع) از شیر گرفتمت,منو ببخش,ولی عاشقونه دوستت دارم. اما دیروز با دیدن تو کلی درس یاد گرفتم:مثلا اینکه تو این دنیا نباید به چیزی وابسته شد,چون یه روز می آد که همه چیزو باید بذاری و بری,یا اینکه همش یاد مادر حضرت علی اصغر(ع) می افتادم که ......... خلاصه اینکه مامانی جونم,راست گفتن که دنیا محل گذره,پس به جز خ...
11 تير 1391

ابرو

سلام نانازم,خوبی ماه طلا؟ تو این مدت که نمی اومدم پیشت دایی حسین رفت قاطی مرغا یعنی دوماد شد و بعد از مراسم خواستگاری و بله برون و آزمایش,دیروز با زن دایی رفتیم آرایشگاه (قصر عروس)و برای اولین بار زن دایی ابروهاشو برداشت,خوشکل بود و خوشکلتر شد,بعد هم با هم برگشتیم خونشون و رسوندمش و خودم اومدم دنبالت که خونه ی مامانی بودی,بعد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه,تو زود خوابیدی و منم همین طور. پنج شنبه هم نامزدی دایی حسین,امشب هم خونه ی بابا بزرگ شام دعوتیم. ...
31 خرداد 1391

یک وقفه ی طولانی!!!

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام هستی من میدونم وقتی که بزرگ شدی و اومدی به وبلاگت سر زدی از این وقفه تعجب کنی یا خندت بگیره حق داری,اما من,یعنی مامانت از آخرین مطلبی که تو وبلاگت گذاشتم به بابایی گفتم که برای خونمون اینترنت پر سرعت بگیره که بابایی هم هی امروز و فردا کرد تا اینکه من مجبور شدم بازم از خونه ی مامانی خاطرات شیرینتو بنویسم,البته لازم به ذکر که بابایی هم تو این مدت خیلی درگیر کارش بود,من که بهش حق میدم,تو چطور؟ خب بریم سر اصل مطلب(وای مامانی کی میشه خواستگاریتو ببینم که بابای دوماد میگه بریم سر اصل مطلب ) تو امروز شدی 1سال و 4ماه و 1هفته,اوه اگه خودتو ببینی,خواهی دید که چقدر بزرگ شدی و چه ...
24 خرداد 1391

گذر زمان

سلام خانوم خانوما چقدر زود روزا می گذره و تو هم زود زود بزرگ می شی,کاش این روزای قشنگ با تو بودن,کارها و اداهات,مثل یه پست ثابت همیشه باقی می موند,خیلی دوست دارم,بعضی وقتا به بابایی می گم: کاش زهرا بزرگ نمی شد,اما بابایی می گه:زهرا همیشه برای ما شیرینی داره,مثلا حرف زدنش,راه رفتنش,مدرسه رفتنش و کلی چیزای دیگه,منم با این حرفا دلم خوش می شه از داشتنت خدا رو بیشتر و بیشتر شکر می کنم. چند روزی می شه که تنها می ایستی,١٠ ماه و ٤ روز این اتفاق مهم خونه ی مامانی رخ داد,حالا باید سعیتو بکنی که ایشالا زود زود راه بری. زندگی مثل گل یاس پر از خاطره هاست       و تو شبگرد صمیمانه ی رویای منی ...
27 آذر 1390

سفر به کرب و بلا

سلام کربلایی زهرا!!!! کربلا,کربلا,کربلا          اللهم ارزقنا و کربلا شد رزق و روزی ما , آره زهرا جونم,به برکت وجودت,امام حسین من و بابایی و تو رو به حرم ناز و با صفاش دعوت کرد. سفر ما از روز جمعه ١١/٩/٩٠ مصادف با ٦ محرم آغاز شد. من و تو و بابایی همراه دایی حسین و دایی محمد برای ساعت ٦:٣٠ بلیط هواپیما داشتیم به مقصد ایلام,ما هم طبق برنامه ساعت ٥ از خونه زدیم بیرون,یعنی آژانس اومد دنبالمون البته با کمی تاخیر. وقتی به فرودگاه رسیدیم نماز صبحمون رو خوندیم و ساعت ٦:٢٠ وارد هواپیما شدیم,اما به علت سرمای هوا یک ساعت در هواپیما منتظر شدیم تا هواپیما را با ضد یخ شستن,پون طبق گفته ...
25 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد