بنزین!!!
سلام عمرم دیروز صبح خونه ی مامانی مونده بودیم,آخه مامانی و بابا بزرگ رفتن کربلا و دایی جونا تنهان,وقتی بیدار شدیم بهت صبحونه دادم و بعد هم بهت ناهار دادم. از صبح هم با بابایی قرار گذاشتیم که شب بریم خونه ی ماما,خلاصه اینکه بعد از ظهر به بابایی زنگ زدم و گفتم که من با ماشین دارم می رم خونه,بابایی هم گفت باشه و من و تو با هم سوار ماشین شدیم و راهی خونه شدیم, جونم واست بگه که چون دارن تو چهار راه ابوسعید پل می زنن برای رفتن به خونه باید از کوچه پس کوچه می رفتیم که ناگهان..... تو یکی از این کوچه های بسیار عریض ماشین بنزین تموم کرد,پشت سرمون هم ماشین بود و تو هم هی ورجه وورجه می کردی. خلاصه منم که حسابی مستاصل شده بودم از م...
نویسنده :
مامان
1:42