زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ناز بلا

گریه

سلام آفتاب زندگیم امروز که من و تو خونه ی مامانی مونده بودیم,تو ساعت 7 صبح یهو از خواب بیدار شدی و کلی گریه کردی و از ته دل جیغ بنفش می کشیدی ,مامانی هم بیدار شد اما تو ساکت نمی شدی,نگران شده بودم اما به کم بعد ساکت شدی و فهمیدیم دلت درد می کنه,بهت آبجوش نبات دادیم و ببخشید میگم حسابی باد گلو زدی و راحت شدی وباز خوابیدی. ساعت 10 هم با آقا جون بیدار شدی و حسابی باهات بازی کرده بود و من خواب بودم(قدر آقا جونتو بدون)ساعت 1:10هم بابایی و دایی اومدن و ناهار خوردیم که ماهی بود. تو هم پای سفره نشسته بودی هی به غذاها دست میزدی,حسابی شیطون شدی جیگر. ...
25 شهريور 1390

آرزو

آرزومندم که به خوبی ها عشق بورزی ونیکان و نیکویی ها نیز به تو روی بیاورند. آرزو دارم دوستانی داشته باشی,برخی نادوست و برخی دوستدار که دست کم,یکی در جمعشان مورد اعتمادت باشد. ویکتور هوگو   ...
25 شهريور 1390

شب تنها

سلام شیرین تر از عسلم امروز صبح نرفتم سر امتحانم و حالم گرفته شد ,اما وقتی زنگ زدم به مهدیه گفتن اصلا امروز امتحان نبوده و خیلی خوشحال شدم,ناهار هم فیله درست کردم که بابایی ساعت ٥ اومد و تو خواب بودی .شب هم طبق قرار بابایی و دایی حسین رفتن دماوند(ویلای بابای عمو محمود شوهر خاله زهره)و من و تو و مامانی اینا رفتیم خونه ی دایی شاکرم و خیلی با دختر دایی هام گل گفتیم و گل شنیدیم,از اونجا هم رفتیم خیابون گردی و اقاجون برامون بستنی خرید که اونجا رضا(پسر عموی بابا صادق)رو با نامزدش دیدیم,تو هم تو ماشین خوابیدی و بعد رفتیم تو فضلی سبز کنار اتوبان چمران نشستیم و دایی با اقاجون بازی کرد,بعد اومدیم خونه ی مامانی و حالا من اونجام,تو هم که انگار صبحه,...
25 شهريور 1390

hello!!!

سلام مامانی,این میکی موسه قشنگه؟اره مامان جونم,دستت درد نکنه.خواهش میکنم. دیروز بردمت دکتر,فکر می کردم که گوشات چرک کرده,اما خدارو شکر همه چیت خوب بود وزنتم ٧کیلو و ٨٥٠بود  (تپل منی تو)از مطب دکتر هم رفتیم خونه مامانی تا وقتی بابایی بیات دنبالمون و بریم خونه بابا بزرگ,خلاصه بابایی ساعت ٨:١٥ اومد و رفتیم,با خودمون گوشت چرخ کرده بردیم و براشون کباب درست کردیم ماما هم پلو درست کرده بود,عمه جون هم صبح رفته بود بندر عباس و قبل از رفتن کلی گریه کرده بود امروز هم صبح خاله مرضیه و راضیه اومدن خونمون اخه خاله مرضیه حاملست و ٧ ماهشه رفته بود ازمایش و از امنجا اومده بودن که کلی باهات بازی کردن الانم من و تو و مامانی داریم می ریم خونه مامان...
24 شهريور 1390

فرشته

سلام فرشته ی نازم    امروز که از خونه ی مامان خاله مرضیه برگشتیم شام موندیم خونه ی مامانی,اخه دایی خیلی اصرار کرد و دایی حسین هم رفته بود جمکران,مامانی هم با اقا جون رفت مسجد و وقتی برگشت برامون کباب درست کرد,بعد از شام هم کلی پر انرژی بودی و ازت فیلم گرفتم و همش جیغ می کشیدی بابایی و دایی هم تا اخر شب با هم x boxبازی می کردن وساعت 1:15 رفتیم خونه ...
24 شهريور 1390

تولد بابایی

سلام هستی من,خوبی؟البته که خوبی چون الان مثل فرشته ها خوابیدی. الان که ساعت ٢ شب,اما خوابم نمی اید,اخه فرد صبح ساعت ٩ امتحان دارم و خیلی کم خوندم,٤ و ٥ و ٦امروزم مشغول تمیز کردن خونه شدم چون امشب شب تولد باباییه ساعت ٤ تو رو خوابوندم و یه کم قران حاضر کردم و ساعت ٧ که بیدار شدی با هم رفتیم برای بابایی کیک خریدیم و ٢تا شمع هم خریدیم و بدو اومدیم خونه,لباساتو عوض کردم و خودمم اماده شدم,نماز مغربمو خوندم و به بابایی زنگ زدم,همه ی اینا سکرت بود,به بابایی گفتم کی می ای؟و گفت نزدیکم,منم همه ی چراغارو خاموش کردم و شمع ٢٤ رو روشن کردم و از ایفون منتظر بابایی شدم,بابایی رو که دیدم دوربینو روشن کردم. بابایی وقتی درو باز کرد یهو من گفتم: صادق ...
24 شهريور 1390

خاطرات چند روز

سلام  عزیزتر از جانم چند روزی میشه که نیومدم,راستش مقصر نیستم اومدم اما نشد برات بنویسم. روز چهارشنبه طبق قرار رفتیم دنبال عمه جون سکینه و عمو حسن و شام بردیمشون بیرون  یعنی پاگشاشون کردیم,البته ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم ببریمشون پدیده ی شاندیز,خلاصه من و تو و بابایی و عمه جون و عمه رفتیم اریکه ی ایرانیان و تو رستوران پدیده شام خوردیم که مامان باقالی پلو با ماهیچه,بابایی جوجه,عمه جون کباب بختیاری و عمو شیشلیک سفارش داد و در نهایت تو قرعه کشی پدیده هم شرکت کردیم که اگه بنز برنده شدیم به نامت می کنیم بابایی هم 100000تومن پیاده شد که صد البته عمه جون ارزشش بیشتر از این حرفاست,از اونجا هم رفتیم پارک نهج البلاغه و ک...
21 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد