زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ناز بلا

سفر به اصفهان

سلام سلام ستاره,من اومدم دوباره جیگر طلا من و تو و بابایی با هم رفتیم نصف جهان,میگی نصف جهان کجاست؟همون اصفهان,شهر مامانی.روز چهارشنبه بود یعنی شب عید مبعث,اصلا نیت نداشتیم جایی بریم و صبح سه تایی رفتیم کاخ گلستان تو میدون ارک,خیلی جالب بود و جالبتر اینکه بعد از ٢١سال عمر و زندگی در تهران این اولین بار بود که میرفتم اما تو با این سنت رفتی(ای ول بابا) خلاصه از اونجا که برگشتیم دایی حسین بهم گفت من و محمد(یعنی دایی محمد تو)داریم می ریم مشهد و به مامان اینا ملحق می شیم,أخه مامانی با بابا بزرگ ٣شنبه رفته بودن پا بوس امام رضا,منم که دیدم دایی هات رفتن و تنها شدیم به بابایی گفتم بریم یه جایی و بابایی قبول کرد و گفت هر جا تو بگی میریم,منم یهو...
23 تير 1390

گوشواره ی ناز بلا

سلام خوشمزه اره خوشمزه چون واقعا خوردنی شدی,میمیریم برات. ٢شنبه بعد از ٤ماه و ١٣ روز بردم گوشاتو سوراخ کردم,وقتی رسیدم درمونگاه به مامانی زنگ زدم که بیات و یه کم دیر کرد و من تو رو بغل کردم و یه خانوم دکتر که باردار بود گوشتو سوراخ کرد و حسابی جیغ زدی و خانومه گفت چقد بچت گریه کرد و من بهم بر خورده بود که مامانی اومد و بغلت کرد و تو ساکت شدی و رفتیم خونه مامانی. امروز بعد از ٢ روز گوشوارتو در اوردم و طبق دستور خانوم دکتر گوشواره ی طلا برات گذاشتم همون گوشواره ای که روز ولادت حضرت زهرا چون همنام خانومی برات خریده بودیم,مبارکت باشه جونم. حالا هم که دارم خاطره می نویسم کنارم خوابیدی و از خوشحالی نمیدونی چیکار کنی و همش داری جیغ می کشی...
2 تير 1390

بدون عنوان

سلام دار و ندار من و بابا امروز صبح رفتیم خونه مامانی,البته زودتر از روزای قبل(ساعت ١١) اخه عمه ی من از قم اومده بود و تو رو گذاشتم خونه مامانی و با عمه و زینب رفتیم شانزه لیزه,که عمه واسه زهرا یه پیرهن خرید و برگشتیم. شب هم رفتیم خونه بابا بزرگ البته با ماشین این یکی بابا بزرگ,اخه ماشین بابایی مشکل پیدا کرده بود,اونجا هم همه ی عمه و عمو ها بودن و به بابا بزرگ کادوی روز پدر رو دادیم که یه موبایل بود,دیر شده بود اخه بابا بزرگ و عمه جون رقیه و مامه کربلا بودن و دیشب تازه برکشتن,برات یه عروسک اوردن(دستشون درد نکنه) عمه جون سکینه هم زنگ زد و وقتی دید جمعمون جمعه,داشت با مامانی حرف می زد که زد زیر گریه و همه دلمون براش سوخت. حالا هم که ...
30 خرداد 1390

بدون عنوان

سلامی به گرمی نگاهت مامانم امروز که روز پدر با بابایی رفتیم براش خرید کردیم,یعنی کادوی منو تو به بابایی,تو هم حسابی تیپ پسرونه زده بودی و همش بغلم بودی,یه کم خسته شدم اما ارزشه بابایی بیشتر از این حرفاست. داشتیم خرید می کردیم که اذان کفت و با بابایی رفتیم اول تو یه مسجد نماز خوندیم و بعد خریدمونو ادامه دادیم,که یه شلوار جین خریدیم و یه تیشرت و برگشتیم خونه و تو که خسته بودی زود خوابیدی ...
26 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام عسل مامان و بابا امشب می خوام یه سلام ویزه به باباییت بکنم که خیلی دوسش دارم,خیلی گله,باباییتو می گم ها.بذار داستان زندگیمونو برات تعریف کنم:یه روز از روزای خوب خدا تلفن خونمون زنگ زد و فهمیدم که خبرییه,بله خواستگار بود و اون خواستگار کسی نبود جز بابا صادق  خلاصه  منم که سنی نداشتم و سرگرم کنکور بودم اما قبول کردم که بیان خونمون و بابایی رو ببینم,منو بابایی رفتیم تو یه اتاق و باهم صحبت کردیم(البته با نظارت بزرگترها)بابایی تو اتاق حسابی شیفتم شد و از نگاهش معلوم بود که( بله ) ما هم جون در خونمونو لازم داشتیم من گفتم بله . خلاصه حالا که از اون ماجرا نزدیکه 3ساله می گذره و من جدا از انتخابم راضییم چون بابات ...
26 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام جیگر طلا میدونم که چند وقت بود بهت سر نزده بودم,اما راستش سرگرم بودم,یه جند روز که رفتیم شمال و مهمونی عمه جون سکینه و خود تو که بزرگترین سرکرمی دنیا هستی,الانم اومده بود م تو مسابقه شرکت کنم که گفتم یه سری بهت بزنم حالا هم خیلی خستم,تو و بابایی که خوابین,منم بد جوری خوابم گرفت فردا میام باهات کلی حرف دارم(بووووووووووووووووووووووس)   ...
24 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام به روی ماهت مامانی دیشب یعنی ٢٥اردیبهشت با هم رفتیم عروسی,این اولین عروسی بود که با تو میرفتم,من و تو و بابایی حسابی خوشکل کرده بودیم اخه عروسی عمه جون سکینه بود,تو تو تالار یه کم اذیت شدی,فکر کنم گرمت بود(الهی بمیرم)اخر وقت هم مامانی یه کم حالش بد شد و حالمون رفت تو قوطی اما خدا رو شکر به خیر گذشت,از تالار هم عمه جونو رسوندیم خونه بابای عمو حسن و اونجا براشون گوسفند قربونی کردن و چون می خواستن برن مکه باهاشون خداحافظی کردیم که خداحافظی همیشه سخته و کلی با همه گریه کرد ,(ایشالا خوشبخت شن)تو هم براشون دعا کن راستی امروز برای اولین بار به شوخی صدامو روت بلند کردم و تو اول بغز کردی و بعد زدی زیر گریه,دوست داشتم همون جا جونمو فدات...
27 ارديبهشت 1390

بله برون فاطمه

سلام عزیز دل مامان دیشب واسه اولین بار رفتی بله برون مونده بودم که چی بپوشونمت تا اینکه مامانی گفت لباسی که از مکه براش اوردی رو بپوشون و منم به حرف مامانم گوش دادم{یاد بگیر گلم} خلاصه رفتیم و دختر خاله ی مامانت بله گفت و محرم محمد اقا شد{برا خوشبختیشون دعا کن} الانم قورمه سبزی درست کردم و منتظر بابایی ام که بیات و ناهار بخوریم(دلت بسوزه تو که نمی تونی بخوری ) الانم که خوابیدی البته عجیب نیست کلا خوب می خوابی(بین خودمون باشه به مامانت رفتی) ...
23 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

الان دایی حسین و دایی محمد نشستن دارن واسط خاطره مینویسن . اینا هم بیکارنا این وقت شب (ساعت ۱:۴۵) دایی حسین که مشغول کاراشه هیچی! ولی این دایی محمد نمیگه فردا مدرسه داره ، هی میگه خوابم نمیات امروز زیاد خوابیدم . اینجا یادت کردیم . زودی بزرگ شی عزیزم.
21 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد