زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ناز بلا

تولد بابایی

سلام هستی من,خوبی؟البته که خوبی چون الان مثل فرشته ها خوابیدی. الان که ساعت ٢ شب,اما خوابم نمی اید,اخه فرد صبح ساعت ٩ امتحان دارم و خیلی کم خوندم,٤ و ٥ و ٦امروزم مشغول تمیز کردن خونه شدم چون امشب شب تولد باباییه ساعت ٤ تو رو خوابوندم و یه کم قران حاضر کردم و ساعت ٧ که بیدار شدی با هم رفتیم برای بابایی کیک خریدیم و ٢تا شمع هم خریدیم و بدو اومدیم خونه,لباساتو عوض کردم و خودمم اماده شدم,نماز مغربمو خوندم و به بابایی زنگ زدم,همه ی اینا سکرت بود,به بابایی گفتم کی می ای؟و گفت نزدیکم,منم همه ی چراغارو خاموش کردم و شمع ٢٤ رو روشن کردم و از ایفون منتظر بابایی شدم,بابایی رو که دیدم دوربینو روشن کردم. بابایی وقتی درو باز کرد یهو من گفتم: صادق ...
24 شهريور 1390

خاطرات چند روز

سلام  عزیزتر از جانم چند روزی میشه که نیومدم,راستش مقصر نیستم اومدم اما نشد برات بنویسم. روز چهارشنبه طبق قرار رفتیم دنبال عمه جون سکینه و عمو حسن و شام بردیمشون بیرون  یعنی پاگشاشون کردیم,البته ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم ببریمشون پدیده ی شاندیز,خلاصه من و تو و بابایی و عمه جون و عمه رفتیم اریکه ی ایرانیان و تو رستوران پدیده شام خوردیم که مامان باقالی پلو با ماهیچه,بابایی جوجه,عمه جون کباب بختیاری و عمو شیشلیک سفارش داد و در نهایت تو قرعه کشی پدیده هم شرکت کردیم که اگه بنز برنده شدیم به نامت می کنیم بابایی هم 100000تومن پیاده شد که صد البته عمه جون ارزشش بیشتر از این حرفاست,از اونجا هم رفتیم پارک نهج البلاغه و ک...
21 شهريور 1390

دندان همچون مروارید

سلام,سلام صدتا سلام یه خبر مهم ,گوش فرا دهید,زهرا جون جونم امروز اولین دندون همچون مرواریدش در اومد,اینقدر خوشحالم,نمیدونم چرا ولی تو پوست خودم نمی گنجم,احساس می کنم دیگه زهرا جونم بزرگ شده,ماجرا از این قراره که امشب رفته بودی خونه مامانی صادق و اونجا مامانی داشت باهات بازی می کرد که احساس کرد دندونات تیز شده و به من گفت,منم به لثت دست زدم و از خوشحالی داشتم بال در می اوردم. و تو,ماه من,در سن ٦ماه و٣٠ روزگی دندان پیشین سمت راست پایینت در اومد,مبارکت باشه عزیزم,ایشالا همیشه شیرین کام باشی. ...
16 شهريور 1390

یه اتفاق جالب

سلام دلبرم,خوب بلدی دلربایی کنی ناقلا امروز یه نی نی وبلاگی دیدم که خیلی جالب بود,اگه گفتی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون اونم تو ١٧ بهمن ٨٩ به دنیا اومده بود و اسمش هلیا بود,خیلی ذوق کردم,دارم به این فکر می کنم که کی میشه ١٧ بهمن تا عکس تو و هلیا تو متولدین امروز بدرخشه. این روزا بابایی حسابی سرش شلوغه و به قول خودش بازار تکون خورده خلاصه با اون همه مشغله اما برا مامان ناهار اورد و با هم جوجه خوردیم و زود رفت سر کار. بابایی تعریف کرد که امروز یکی از همکاراش بهش گفته ایشالا عروسیت,بابایی گفته عروسی دخترم دیگه؟اقاهه با تعجب به بابایی نگاه می کنه و میگه مگه تو زن داری؟ و بابایی با افتخار میگه بله, تازه بچمم ٦ ماهشه. ...
15 شهريور 1390

در حسرت مادر شدن!!!

سلام شاپرک امروز یه کم دل درد داشتم اما رفتم سر کلاس,چون جدا حیفه. مثل همیشه تو رو بردم خونه ی مامانی و رفتم مهدیه,که خانوم اسحاقی ازم درس پرسید و خوب جواب دادم و بعد از اون امار چندتا دخترو برای دایی گرفتم که به نظر دخترای خوبی میان(دعا کن دایی یه زن خوب مثل خودش گیرش بیات) بعد از کلاس هم اومدم خونه مامانی و دلم برات یه ذره شده بود و یه دل سیر بغلت کردم تو هم به گرمی منو میفشردی شب هم بابایی یه کم دیر اومد و کار داشت,وقتی اومد شام خوردیم و مثل همیشه با دایی هات x boxبازی کرد,تو هم خوابیده بودی,ساعت12:30هم برگشتیم خونه البته با پای پیاده چون ماشین(به قول بابایی رخش )مون تو تعمیرگاه بود. امشب وقتی اومدم پای نی نی وبلاگ یه وبلاگ دی...
15 شهريور 1390

عید امد

عید رمضان امد و ماه رمضان رفت     صد شکر که این امد و صد حیف که ان رفت زهرا جونم,ما از اون بنده های خدا هستیم که قدر نعمت رو نمیدونیم تا وقتی که خدا ازمون بگیرتش می گیم حیف,کاش بیشتر قدرشو می دونستم. ماه رمضان از اون نعمتاست,باید قدر لحظه لحظشو بدونی,که وقتی عید شد حسرت گذشته رو نخوری,مطمئنم که تو ار بنده های شایسته ی خدایی. من و بابایی به مناسبت اولین عید فطر زندگیت برات عیدی خریدیم,اینم عکسش مبارکت باشه عزیزم ...
12 شهريور 1390

بدون عنوان

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام,به مولا تو یه دونه ای خب دیگه,خیلی ازت تعریف کردم لوس نشو,ماه رمضون حسابی سرگرم بودم,راستش به خاطر گل روت ١٠ روز روزه نگرفتم که نکنه شیرم کم بشه و تو گشنه بمونی,اما رو هم رفته ماه خیلی خوبی بود(بگو مامانی مگه ماه رمضون بدم می شه)اخ گل گفتی. تو این چند روز اخر ماه مبارک هم تو استعداداتو شکوفا کردی و تو سن ٦ ماه و ٢١ روزگی نشستی و بقیه ی شاهکارات که بماند,خلاصه اینکه روزی هزار بار خدارو شکر می کنم که تو رو به من داده چون تو خواهرمی,دوستمی,عشقمی و کلا همه کسمی ببین اینقد منو مشغول کردی که یادم رفت عیدو تبریک بگم عید بر همه ی کسانی که دوستشان دارم,مبارک  ایشا...
8 شهريور 1390

تنها شدن مامان

سلام یه دونه,صفای خونه جدا صفای خونمون و خونه ی دلمون تویی فکر کنم یه هفته ای می شه که نیومدم پیشت(خب ببخشید)اخه از وقتی مامانی رفت مکه من دیگه تنها شدم (حالا واسه مامان گریه نکن)اما چون خدا تو رو بهم داده دیگه هیچ وقت تنهای تنها نمی شم چون تو همیشه پیشمی(قول بده هیچ وقت تنهام نذاری,افرین) تو این یه هفته که یکشنبش تولد اقا بود رفتیم عروسی پسر دایی من که چون مامانی نبود بابایی سنگ تموم گذاشت و تو تالار تو رو نگه داشت تا من به کارای واجبتری برسم فرداش هم که پا تختی بود و من و تو که اماده شدیم من به اژانس زنگ زدم و رفتم سر کوچه( چوچه) خلاصه من رفتم و نیم ساعت بعد دیدم زیر پام داره علف سبز می شه و تو هم هی گریه می کردی,مستاصل شد...
31 تير 1390

بدون عنوان

سلام زهرای صادق اره درست خوندی,بابایی امروز بهت گفت زهرای من,زهرای صادق و من از شنیدن این اسم لذت بردم,امیدوارم که همیشه مثل پدرت صادق باشی. چند روزی میشه که میذارمت تو روروکت,از نشستن تو روروکت خوشحال می شی و کلی ذوق می کنی اما یه کم بعد خسته می شی و می خوای برت دارم,البته حق داری چون هنوز کوچولویی,اینم عکس ذوق کردنت تو روروک راستی مامانی و بابا بزرگ و دایی محمد فردا دارن می رن مکه,ایشالا روزی که من و تو و بابایی هم بریم(امین)حالا هم داره سریال مختار پخش می شه و تو هم داری با ذوق تماشا می کنی(راستی نظرت در مورد این قسمت مختار چیه؟ ) ...
24 تير 1390

بدون عنوان

سلام دردونه جونم امروز ولادت حضرت علی اکبر و روز جوانه,این روزو به بابایی و خودم و تو که چشم به هم بذارم جوون میشی و مایه ی افتخارم میشی تبریک می گم.هوراااااااااااااااااااااااااااااااا(البته الانم مایه ی افتخارم هستی عزیزم) پنجشنبه یعنی شب تولد 5 ماهگیت مصادف بود با عقد پسر دایی حسینم(علی)من که رفتم ارایشگاه و خودمو خوشکل کردم اما تو زدی رو دستم و به نظرم نگین مجلس بودی,همه ازت تعریف می کردن,باور نمیکنی؟باشه,عکستو میذارم خودت قضاوت کن دیدی گفتم,حال کردی؟خلاصه از اونجا هم رفتیم عروس کشون تا خونه ی دایی حسینم و تو تو ماشین خواب بودی,بابایی هم حسابی تو رانندگی سنگ تموم گذاشت جمعه هم همه ی خانواده ی بابایی رو دعوت کرده بودم که ق...
23 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد