زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ناز بلا

از شیر گرفتن زهرا

سلام شيرين تر از عسلم,خوبی بلا؟احساس می کنم که خیلی خوب نیستی,دلیلشم میدونم,اما من مقصر نیستم,همه ی مامانا دیر یا زود این کارو می کنن,میدونم که سخته,اما بزرگ می شی یادت میره,کلی برات والعصر خوندم که صبر کنی,جدا هم دختر خوبی بودی و صبوری کردی آره مامان جونم,دیروز,یعنی 10 تیر,که تو شدی 1 سال تقریبا 5 ماهه,مصادف با شب ولادت حضرت علی اکبر(ع) از شیر گرفتمت,منو ببخش,ولی عاشقونه دوستت دارم. اما دیروز با دیدن تو کلی درس یاد گرفتم:مثلا اینکه تو این دنیا نباید به چیزی وابسته شد,چون یه روز می آد که همه چیزو باید بذاری و بری,یا اینکه همش یاد مادر حضرت علی اصغر(ع) می افتادم که ......... خلاصه اینکه مامانی جونم,راست گفتن که دنیا محل گذره,پس به جز خ...
11 تير 1391

ابرو

سلام نانازم,خوبی ماه طلا؟ تو این مدت که نمی اومدم پیشت دایی حسین رفت قاطی مرغا یعنی دوماد شد و بعد از مراسم خواستگاری و بله برون و آزمایش,دیروز با زن دایی رفتیم آرایشگاه (قصر عروس)و برای اولین بار زن دایی ابروهاشو برداشت,خوشکل بود و خوشکلتر شد,بعد هم با هم برگشتیم خونشون و رسوندمش و خودم اومدم دنبالت که خونه ی مامانی بودی,بعد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه,تو زود خوابیدی و منم همین طور. پنج شنبه هم نامزدی دایی حسین,امشب هم خونه ی بابا بزرگ شام دعوتیم. ...
31 خرداد 1391

یک وقفه ی طولانی!!!

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام هستی من میدونم وقتی که بزرگ شدی و اومدی به وبلاگت سر زدی از این وقفه تعجب کنی یا خندت بگیره حق داری,اما من,یعنی مامانت از آخرین مطلبی که تو وبلاگت گذاشتم به بابایی گفتم که برای خونمون اینترنت پر سرعت بگیره که بابایی هم هی امروز و فردا کرد تا اینکه من مجبور شدم بازم از خونه ی مامانی خاطرات شیرینتو بنویسم,البته لازم به ذکر که بابایی هم تو این مدت خیلی درگیر کارش بود,من که بهش حق میدم,تو چطور؟ خب بریم سر اصل مطلب(وای مامانی کی میشه خواستگاریتو ببینم که بابای دوماد میگه بریم سر اصل مطلب ) تو امروز شدی 1سال و 4ماه و 1هفته,اوه اگه خودتو ببینی,خواهی دید که چقدر بزرگ شدی و چه ...
24 خرداد 1391

گذر زمان

سلام خانوم خانوما چقدر زود روزا می گذره و تو هم زود زود بزرگ می شی,کاش این روزای قشنگ با تو بودن,کارها و اداهات,مثل یه پست ثابت همیشه باقی می موند,خیلی دوست دارم,بعضی وقتا به بابایی می گم: کاش زهرا بزرگ نمی شد,اما بابایی می گه:زهرا همیشه برای ما شیرینی داره,مثلا حرف زدنش,راه رفتنش,مدرسه رفتنش و کلی چیزای دیگه,منم با این حرفا دلم خوش می شه از داشتنت خدا رو بیشتر و بیشتر شکر می کنم. چند روزی می شه که تنها می ایستی,١٠ ماه و ٤ روز این اتفاق مهم خونه ی مامانی رخ داد,حالا باید سعیتو بکنی که ایشالا زود زود راه بری. زندگی مثل گل یاس پر از خاطره هاست       و تو شبگرد صمیمانه ی رویای منی ...
27 آذر 1390

سفر به کرب و بلا

سلام کربلایی زهرا!!!! کربلا,کربلا,کربلا          اللهم ارزقنا و کربلا شد رزق و روزی ما , آره زهرا جونم,به برکت وجودت,امام حسین من و بابایی و تو رو به حرم ناز و با صفاش دعوت کرد. سفر ما از روز جمعه ١١/٩/٩٠ مصادف با ٦ محرم آغاز شد. من و تو و بابایی همراه دایی حسین و دایی محمد برای ساعت ٦:٣٠ بلیط هواپیما داشتیم به مقصد ایلام,ما هم طبق برنامه ساعت ٥ از خونه زدیم بیرون,یعنی آژانس اومد دنبالمون البته با کمی تاخیر. وقتی به فرودگاه رسیدیم نماز صبحمون رو خوندیم و ساعت ٦:٢٠ وارد هواپیما شدیم,اما به علت سرمای هوا یک ساعت در هواپیما منتظر شدیم تا هواپیما را با ضد یخ شستن,پون طبق گفته ...
25 آذر 1390

بنزین!!!

سلام عمرم دیروز صبح خونه ی مامانی مونده بودیم,آخه مامانی و بابا بزرگ رفتن کربلا و دایی جونا تنهان,وقتی بیدار شدیم بهت صبحونه دادم و بعد هم بهت ناهار دادم. از صبح هم با بابایی قرار گذاشتیم که شب بریم خونه ی ماما,خلاصه اینکه بعد از ظهر به بابایی زنگ زدم و گفتم که من با ماشین دارم می رم خونه,بابایی هم گفت باشه و من و تو با هم سوار ماشین شدیم و راهی خونه شدیم, جونم واست بگه که چون دارن تو چهار راه ابوسعید پل می زنن برای رفتن به خونه باید از کوچه پس کوچه می رفتیم که ناگهان..... تو یکی از این کوچه های بسیار عریض ماشین بنزین تموم کرد,پشت سرمون هم ماشین بود و تو هم هی ورجه وورجه می کردی. خلاصه منم که حسابی مستاصل شده بودم از م...
9 آذر 1390

محرم

زهرا جونم سلام امشب شب اول محرمه,نمیدونم پارسال که تو شکمم بودی چه حسی داشتی,اما من این شبو و 9 شب بعدشو 21 سال تجربه کردم و تا جایی که یادم میات با تمام غم و غصه اش بهترین شبای عمرم بوده,یادمه وقتی بچه بودم از بابا بزرگ پرسیدم که چرا ما برای امام حسین گریه می کنیم و بابا بزرگ جواب قشنگی داد که هنوز یادمه گفت:ما برای خودمون گریه می کنیم که ای کاش تو اون روز (روز عاشورا) با امام حسین بودیم و حیف و صد حیف و گفت: یا لیتنا کنا معکم سادتی فنفوز فوزا عظیما یعنی ای امام حسین و یاران با وفایش,کاش با شما بودیم(به شهادت می رسیدیم)پس به بهره وگنج بزرگی دست می یافتیم. حالا من برات آرزو می کنم,درسته که سعادت نداشتیم در رکاب امام حسین(ع) باشیم ...
6 آذر 1390

فوتبال

سلام دردونه جونم,سلام دیشب دایی محمد موند خونمون و کلی با بابایی x box بازی كردن و صبح بابایی رفت سر کار و دایی رفت خونشون,من و تو باز هم تنها شدیم, اما تو منو حسابی سرگرم می کنی ,خیلی خیلی شیطون شدی,یه دقیقه نمی تونم چشم ازت بردارم,چون هر لحظه ممکنه یه دست گل به آب بدی,ولی تموم شیطونی یاتو با جون و دل می خرم,چون دوست دارم. فردا هم بابابزرگ و ماما و عمه جونا و عمو جونات شام خونمونن و روضه داریم,الانم بابایی رفته فوتبال ,نمیدونی چقدر با فوتبال حال می کنه,همه ی فکرش اینه که کی پنج شنبه می رسه که بره فوتبال,بابایی هم اگه خوش باشه منم خوشم چون ما یه روحیم در دو بدن   ...
4 آذر 1390

زهرای من

سلام از عسل شیرین ترم,خوبی؟ خیلی دوست دارم پنج شنبه یعنی 19آبان بچه ی خاله مرضیه به دنیا اومد,دیروز با مامانی رفتیم دیدیمش,خیلی نازه,اسمشو گذاشتن محمد رضا. جمعه هم از صبح رفتیم خونه ی بابا بزرگ که جشن عید غدیر داشتن,صبحونه هم حلیم خوردیم,روز خوبی بود,شب هم فامیلای بابایی اومدن خونه ی بابا بزرگ و کلی خوش گذروندیم,آخر مجلس هم تو با بابا بزرگ رفتی,اون شب با عمه جون زینب و عمه جون فاطمه کلی ظرف شستیم و بهمون مدرک لیسانس ظرفشویی دادن کلی خندیدم و به عشق امام علی(ع)خسته نشدیم . دوشنبه شب,یعنی شب عید غدیر رفتیم خونه ی بابا بزرگ و ماما بهت 25000 تومن عیدی داد,فرداش هم که خونه ی عمو مهدی ناهار دعوت بودیم از همه عیدی گیرت اومد,مبارکت باشه ج...
2 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد